آخی! خوبین؟سال نوتون مبارک!
چه خبرا!؟
چقداین روبات من دل نازکه!وااااااااااااای مامانم اینا! اومده میگه که توروخدا بیا برو توبوم شاید یکی بوده که منو دوست داشته بهش سال نورو تبریک بگو!
منم اومدم به همتون سال نورو تبریک بگم!
ایشالا اگه خدا قسمت کنه(!!!)دوباره این وبو از سر میگیرم و شروع میکنم!
سلااااااااااااااااااام به همه ی دوستای بی بخار و گل خودم! خوبید؟خوشید؟چه خبرا؟ یه وقت به ما سر نزنید ها!یه وقت نظر نذارید ها!اوخ میشین!
دیروز روباتم گفت بیا بریم ببینم چه سایتی واسه من درست کردی!کلی جون کندم تا بیخیال شه ونیاد این افتضاح و ببینه که هیشکی نمیاد اینجا...ولی تهش به زور مجبورم کرد که بیارمش وبو ببینه...
وقتی دید هرچی حرف یاد گرفته بود نثار من طفلک کرد!(نمیدونست تقصیر آدمای بی بخار دیگس که!) از اون موقع هم بامن قهرم کرد...!
حالا دلت خنک شد؟! حالا هی نظر نذار... سر نزن... باشه؟!!!!!!!!!!!!!!!!
ادامه ی قضیه ی من و روباتم!
داشتم با وحشت نگاهش میکردم یعنی نمیتونستم که نگاهش نکنم.....! باترس گفتم تو....چجوری....؟!!!!
ال ای دی هاشو سه بار روشن خاموش کرد و گفت هه منو نشناختی!!!!!من از نوادگان وال ای هستم!!!!!! واسه همینه انقد باهوشم!
یهو زدم زیر خنده و گفتم تورو که من ساختم!چی میگی پس؟! یه اخمی کرد و با صدای خشنی گفت:بامن کل کل نکن دختر!!!!!!! منم گفتم هرچی که تو بگی
خلاصه قرار بود آخر هفته بریم کلاس روباتیک که تو اخرین جلسه مثلا روبات هارو چک کنند که کار میکنن یا قطعاتشون مشکل نداشته باشه
سر کلاس اول گروه قبلی ما اومد و روباتشو چک کرد...بیچاره روباتشون قاطی داشت هر دو قدم که میرفت سه ساعت دور کله ی خودش میچرخید و بعدشم از مسیر کلا منحرف میشد!!!!!!
البت دوستم انقد ذوق داشت که از وقتی روباتش راه افتاد هی بهش میگفت بگو مامان!بگو مامان!
منم همش خداخدا میکردم این روباته جلو استادمون سوتی موتی نده حال مارو بگیره!آخه اوناکه نمیدونستن! برا همین رفتم تو حیاط آموزشگاه و آروم به روباتم گفتم:میدونم حرفامو میفهمی واسه همین بهت از همین الان میگم یه وقت یکاری نکنی بدبختمون کنی ها!حتی دوست بدبختمم(یعنیn)از زنده بودن روبات خبر نداشت!
روباتمم دوباره چنتا از ا ای دی هاشو روشن کردکه یعنی باشه
خلاصه وقتی رفتم داخل دیدم نوبت گروه ماشده که بریم روباتو چک کنیم...با ترس یه نگاهی به روباتم کردم و یه چشمک بهش زدم!
روباتو گذاشتم رو زمین مخصوص.... قبلشم تمام قسمت هاشو چک کردم و تنظیم کردم...اما استادمون دوباره بعد من اومد و همه رو چک کرد یه نکاهی به من کردو گفت بعد اینهم روباتیک کار کردن نمیدونی باید رو مشکی 5 باشه و روسفید صفر؟!!!!0(توضیحات و ولش!یه کارایی بود که باید میکدم البته من انجام داده بودم)از همونجا شستم خبردار شد که این روبات سر ناسازگاری با ما برداشته واسه همین آروم کوبوندم تو کلش!خودش فهمیدوقضیه حل شد...
وقتی روشن کردیم بیجاره از ترس اینکه قضیه لو بره انقد خودشو به در و دیوار کوبوند که دوتا از سنسورای مادون قرمزش سوخت و کور شد!!!!!!!!!!!!
البته این استادمون هی میگفت این آی سی رگولاتورش سوخته و از این حرفا!حتی یه بارم کامل تمام آی سی هاشو عوض کرد!اما من میدونستم درد روباتم چیه دیگه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
وقتی برگشتم خونه نمیدونستم از خنده بترکم یا از ناراحتی گریه کنم!
خداحافظ تا قسمت بعدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نظر یادتون نره!اگه نظر نذارین میگم دوستای روباتم بیان بخورنتون!
حدود 8 ماه پیش بود که بادوستم(N)شروع کردیم به ساختن یه روبات کوچولو.... یه روبات تعقیب خط ساده!
برد اول و به خوبی وخوشی کاراشو کردیم. اما مشکل از جایی شروع شد که شروع کردیم تا برد سنسور هاشو درست کنیم...نمیدونم چجوری بگم که باورتون بشه اما باید باور کنید!
سنسور های روبات ما خود بخود تنظیم میشدن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یهنی هر چقد هم با تنظیمات عوض میکردیم اما خود بخود دوباره تنظیمات تغییر میکرد!!!!!
خلاصه با کلی دردسر تونستیم روباتو کامل کنیم و اسمش وگذاشتیم: M(یعنی من).N(دوستم)با سال ساخت روبات که2011 بود! کم کم داشتیم کارای روبات رو فراموش میکردیم که یه اتفاق دیگه افتاد...
اینبار وحشتناک تر از قبلی!واقعا نمیدونستم باید چیکار میکردم.....
ما اثباب کشی داشتیم ومن روبات وگذاشته بودم پشت ماشین. ولی بابام ندیده بودش و برای همین یه ساک گنده رو انداخت روش! با ترس جیغ زدم باااااااااااااااباااااااااااااااااااا خرابش کردی!اما وقتی رفتم روباتو بردارم دیدم سر جاش نیست یه ذره اطرافمو نگاه کردم... دیدم روباتم زیر صندلیه! یعنی کی جا به جاش کرده بود؟!!!!!!!!!!!!! من که اینکارو نکرده بود! کم کم داشتم از روباته میترسیدم...خیلیم میترسیدم......
اما اوج قضیه اون شب بود...شب سوم فروردین.....خونه تاریک تاریک بود صدای هیشکی نمیومد....همه هم خواب بودن و فقط من بیدار بودم که یه صدای تق تق شنیدم و پشت سر اون صدای چرخ هایی که داشتن روهوا میچرخیدن....تا اینجای کارومیتونیستم بندازم تقصیر خواهر کوچیکم که دوباره شیطنتش گل کرده و روباتو دست کاری کرده! اما...... هرکاری کردم نتونستم صدای ناله ی بعدشو تو ذهنم توجیه کنم......
رفتم دنبال صدا....باورم نمیشد...خودش بود......روباتمو میگم! زیر چنتا جعبه مونده بود وداشت ناله میکرد...میخواستم از ترس سکته کنم اما ترجیح دادم سکته رو بزارم واسه بعد وفعلا روباتو کمک کنم!
با هزار ترس روباتو از اونجا کشیدمش بیرون...سریع خودشو از تو دستم به زور آورد بیرون و چن دور دور اتاق دور زد.....احساس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه!!!!!!!!!!
بعد در حالی که داشت ال ای دی هاشو به ترتیب روشن خاموش میکرد آروم اومد طرفمو گفت:سلام.....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب بقیش باشه واسه بعد!!!!!!!!!!!!! نظر یادتون نره ها!!!!!!!!!!!!